بخش هایی از رمان :
به سرعت با جیمی تماس گرفت. چند بار بوق خورد و او پاسخ داد: سلام دوروتی. خوبی؟
– آره جیمی. تو چطوری؟
– اوضاع خوب پیش میره؟
دوروتی با دلسردی آهی کشید و گفت: راستش نه. پرونده ای رو بهم دادن که پیچیده و دلخراشه.
او تائید کرد: آره شنیدم. چرا تو؟
– نمی دونم جیمی.
– وقتی با یه فرقه آدمخواری طرف باشی بدجور توی خطری.
دوروتی اعتراف کرد: واقعاً هولناکه.
او پرسید: باهام کاری داشتی؟
دوروتی با تردید پرسید: اگه ازت خواهشی بکنم برام انجام میدی؟
او با اشتیاق گفت: البته. خب چی هست؟
دوروتی به سمت میزش رفت و به عکس مرموز امضاء خیره شد. گفت: یه تصویر دارم که دیوید گرفته. نمی دونم چیه و برای چه منظوریه.
یه امضاست که کنارش اسمی دیده میشه. ازم خواسته اسم رو بخوونم و با اون آدم ملاقات کنم.
– عکس رو برام ایمیل کن تا روش کار کنم.
– ممنونم جیمی.
– باعث افتخاره دوروتی.
و مکالمه به پایان رسید. او تصویر را برای جیمی ایمیل کرد.
تصویری که باید با دقتی خاص رمزگشایی می شد. یک نام عجیب و پیچیده که به عمد در داخل امضاء گمشده بود.
اندکی آرام شد و رفت تا قهوه ای آماده کند. روی کامپیوترش صفحه ایمیل باز بود و کنار آن گوشی موبایلش قرار داشت. در فاصله ای که در آشپزخانه بود گوشی چند بار زنگ خورد و او نشنید.
تونی پشت خطش بود و چون جواب نداد پیامی ارسال کرد.
دوروتی هنوز در آشپزخانه بود و قهوه درست می کرد. خسته بود و از شب قبل به درستی نخوابیده بود. باید تمام مدارک موجود پرونده را که توسط مری جمع آوری شده بودند مطالعه می کرد…
هنوز بررسیای ثبت نشده است.